داستانشو تموم کردم اما هنوز امیر(شخصیت اصلی و راوی داستان)تو ذهنمه.....
انگار خیلی واضح میبینمش....
درسته که اصلا کار خوبی نکرد و حسن رو تو بدترین شرایط رها کرد اما اصلا طینت بدی نداشت.....
باورتون میشه بعضی جاهاش به خاطر حسن گریه کردم....
از بس که این بشر صاف و صادق و پاک بود.....
فهمیده بود امیر بهش نارو زده اما بازم به امیر میگفت هزاربار جانم فدایت.....
دلم براش میسوزه چون تا آخر عمرش نفهمید امیر داداش ناتنیش بوده....
از همون اولش از بابای امیر بدم میومد.....
اون بود که نذاش این دوتا(امیرو حسن)بفهمن که برادرن.....
اونم به خاطر چی....
به خاطر آبرو وحفظ مقام و منزلت.....
دلم به حال سهراب(پسر حسن)میسوزه.....
بیچاره چقد بد بختی کشید تا از اون جهنم دره (کابل زمان جنگ)بیرون بره.....
خلاصه خیلی تحت تاثیر داستان قرار گرفتم....
تازه چند روزه گرگان نمایشگاه کتاب دایر شده قراره برم کلی کتاب بخرم و روحمو تغذیه کنم.....
نظرات شما عزیزان: