سلام.
صبحتون سفید مثل برف!
توی مهمونی نشسته بودیم و منتظرش بودیم.
منتظر اون که مهمونی به اسمش بود ولی هنوز نیومده بود.
انتظارمون دیگه خیلی طولانی شده بود.
خیلی ها خسته شده بودن. خیلی ها غر می زدن! خیلی های دیگه هم فکر می کردن
که مهمونی بدون وجود اون رسمیت نداره!
دیگه داشتیم نا امید می شدیم که اومد!
با اون پیراهن سفیدش! با اون همه ناز و عشوه ای که هرکی می دیدش عاشقش می شد!
با اون رقص دلنشینش که همه ی نگاه ها رو همراه خودش می کرد!
خداییش چه عروس نازیه این برف!!!
صبح که بیدار شدم برای نماز احساس کردم بیرون برفیه اما خوب توجهی نکردم.
خوابیدم و وقتی بیدار شدم و دوش گرفتم و چشمام کاملا باز شد ، ردیف درختای سفیدپوش باغ
من رو به عرش برد. زودی رفتم و شال گردنم رو از توی کمد برداشتم. انگار تا حالا زمستون رو به
رسمیت نشناخته بودم.
هوا الان اینجا ۴ درجه بالای صفره اما من تازه زمستون رو باور کردم. امیدوارم شما هم برف داشته
باشین و مثل من لذت شنیدن صداش رو وقتی قدماتون رو از ترس افتادن شمرده شمرده برمی دارین
حس کنید!!
نظرات شما عزیزان: