سلام.
صبحتون شاد شاد شاد!
خوبین؟ شکر خدا! منم خوبم!
یه عواملی دیروز عصر ، حال و هوام رو عوض کرد که یکیش رو براتون تعریف می کنم!
اصولا یکی از چیزایی که برای من زندگی بخشه، اینه که از در خونه که وارد میشم،
خواهرزاده ام رو ببینم!
"امیرحسین" علیرغم شیطنت زیادش، به طرز خاص و غریبی محبوب همه ی ماست و وقتی
که میره همه دلتنگ میشن. البته به دلیل شاغل بودن خواهرم ، امیر همه ی روزاش رو
از ۴ ماهگی تا حالا که ۸ ساله است باما گذرونده و خلاصه که بدجوری به بودنش عادت داریم.
دیروز که خیلی بی حس و حال رفتم خونه ، تصمیم داشتم بخوابم ولی بودن امیر برنامه رو عوض
کرد. با مشقاش سرم گرم شدم و کارای درس علومش و ... !
اما چیزی که دیروز من رو خیلی خندوند، یه بخشی از تمرین " بنویسیم"ش بود توی خونه!
بالای کتاب نوشته بود خاطرات خوش سال تحصیلی خودشون رو بنویسن و امیر صادقانه هرچی
به ذهنش می رسید نوشته بود.
حالا به صداقت بچه ام نگاه کنید که چطوری نوشته. اصلا براش مهم نبود که این نوشته رو خود
خانوم معلم می خونه. بچه ها چه راحتن! انگار نه انگار که ملاحظاتی باشه. خلاصه که بودن
امیر یه موهبت خوب بود دیروز!
امروز خوبم. کلی هم انرژی دارم برای خوندن . برای درس. برای کار!
نظرات شما عزیزان: