در صحراي عشقش سرگردان بدنبال جرعه اي اب ميگشتم
انقدر قلبش كويري بود كه حتي قطره اي اشك در فراقش نريختم
درميان بودن و نبودن او ساربان دشت برهوت بود
لاجرم خود اواره يار فراموش شده بود
از ماندن خسته ام انقدر دور خواهم شد تا از يادم برود
شايد روزگاري به ياد اورد گل سرگشته اي از خشكي روحش پژمرد
باشد كه در زمان پريشاني اش كس نباشد پرستارش
گويند كه تيمار عالم خداست
اي خدا بيمار اويم،دواي دردم كجاست
در اين دنيا كه ادمي تجربه را تجربه كردند
ثانيه ها در نوسانند،مهرباني از دلش چه موقع بردند
گوشهايش ناشنوا است،
انقدر كه ميبينم جان كلامم بينوا است
اشنايي جرم باشد و دوستيمان جنايت شود
چنانكه جدايي مرحم باشد و اندوهمان بينهايت شود
اي انكه در لباس زيبارويان شادان باشي
بيني انروز كه خفته در بستر نالان باشي
برق چشمانت داشت افسوني گيرا
درطلب نگاهت در وجودم كاشت دلي شيدا
دل ميگفت تو ان گم كرده هستي
عقل ميدانست تو اهل بتكده هستي
درفراقت روزگار سپري خواهدشد
در خيالم روياي داشتنت گذري خواهد شد
باشد كه از اين عشوه گريها
فقط تنهايي دورانت عمري خواهد شد
نظرات شما عزیزان: