هردمی اشک فراقت ریزم ای یار
تویی پادشه خوبان چه تقصیر از من بدکار
دارد برف می بار خدایا ...
چقدر دل انگیز
چقدرآروم و بی سرو صدا ...
انگار حرفی دارد به دل
آر ..گوش کن .. من می شنوم
آه
چه بی تاب است دلم
وین دم مرا چه شده است
چقدر این سینه سنگینی می کند و دلم را می فشرد
هان ...
بیچاره دل
همنواست صدایش با سرود برف ریزان
چه غوغاییست در آسمان!؟
آفتاب دامن فشانده و برف می بارد
نمی دانم ...
مگر این شاباش برف است که بر دامان آفتاب می ریزد...
مگر هم بر حال خورشیدی که دگر پیر شدهذاست می گرید!؟
نه
نه
این خداست که می بینم ..
آفتاب چشمی از گوشه ای دوخته و انگار لیلی است که مجنون را می نگردو برف نیز بارش خود را که چون بر معشوقش می بالد و و عشوه می کند همچنان می بارد.
چه نگاه عمقی . چقدر پر التهاب ..
این بار دل برف را می سوزاند نه جانش
که همش سر باریدن دارد این دم
من و باش !!
غرق تماشای عشق بازی آسمون وخود غافل ز نگاهی که هر دم روح و دلم را بی تاب تر می کند شده ام..
خدا دارد مرا نگاه می کند و من غافل از او .انگار باید خود دیده شود تا بگویمش ... یا هو
ای معشوقم
لیلی من
هر دمی که آیی بی صدا ولی دل را تا مرز جنون می بری
تو کیستی خدایم
ترسم که وعده ی دیدار رسد و این جسم و روحم توان همرویی چون تو معشوقم را نداشته باشد.
نظرات شما عزیزان: