خورشیدکم کاش هیچ وقت غروب نمیکردی کاش من هیچ وقت من طلوع نمیکردم کاش هیچ وقت به انتظار دیدن خورشید زندگی ام بیدار نمینشستم کاش هیچ وقت به امید دیدن خورشیدکم بیدار نمیشدم زیرا هروقت به بهانه دیدار خورشیدکم بیدار میشوم هوا ابری است واورا نمی یابم هرکجا که مینگرم دلگیر می شوم چون آثاری از خورشید را نمیبینم ابرهارا میبینم آنها هم برای حتل وروز من برای دل شکسته من وبرای ابراز همدردی با من می بارند باریدنی که تمام اشکهای مرا در خودش محو میکند ونمیگذارد که کسی چشمان خیس وتر مرا ببیند وغرورم شکسته شود تا میایم به سراغ آسمان که سراغ خورشیدکم را بگیرم به سرعت ابری در آسمان جاری میشود ومی گوید ببار که یارو همدمت همین الان میبارد آری شاید آن باران اشک چشم های خورشید غروب کرده زندگی من باشد آیا به راستی خواهد رسید روزی که خورشید من هم طلوع نماید آیا میرسدروزی برسد که بدون التماس با آسمان خورشبدم را طلوع کرده ببینم کاش میشد روزی تمامی این حرف ها به وقعیت تبدیل میشد کاش میشد اما صد حیف که دیگر خورشید زندگیم طلوع نخواهد کرد روزگار مارو جداکرئ یه غروب توی جوونی.
نظرات شما عزیزان: