من از نهايت صبح حرف مي زنم.صبحي كه بعد از تاريكي شب دميده است.اين صبح شروع دوباره است.شايد اين فرصتي دوباره است و شامل تمام انسان ها نشود.از اين فرصت ها بارها و بارها به ما داده شده تا جبران كنيم.گذشته هاي نه چندان دورمان را كه شايد هرگاه به آن مي انديشيم افسوس مي خوريم و به جاي افسوس خوردن ، دوباره بسازيم.اين فرصت ها هميشگي نيست.شايد روزي به خاطر از دست دادن آن دوباره افسوس بخوريم.پس چرا مي خواهيم عمرمان را در حسرت و ياس بگذرانيم؟! چرا براي آنچه مي انديشيم قدمي بر نمي داريم؟!
نبايد بيداري هر روزمان مثل يك عادت روزانه باشد.بايد براي هر بيداري بي قرار بود.از اينكه صبحي ديگر در اختيارمان قرار گرفت به خود بباليم و اين يعني خداوند دوستدار توست و با وجود اشتباهات هر روز تو، باز هم فرصتي براي جبران در اختيارت قرار داد.پس بياييم انديشه كنيم قدر لحظاتمان را بدانيم.هر ثانيه از اين لحظات عمري است كه مي گذرد.چرا به بطالت بگذرد!!!!
نظرات شما عزیزان: