عاشق خسته...
عاشقش بودم و افسوس که ندانست/ هم چو ليلي به دنبالش بودم و ندانست
نگويم که مرا با عشق کاري نيست/ دلم را شکست و خود ندانست
روزگاريست که عمر ما مي گذرد/ اما هرگز اين غم را کس ندانست
ما ز يارِخويش دل برده بوديم/ غافل از آنکه او دل ربوده بود و ندانست
چه گويم از غم هجران،فراق و درد اين دوري/ دل ديوانه ام آرام که قدرت را ندانست
بگذاريد که در آتش بسوزم/ من خدا را دارم و او ندانست
آنکه در تنهاي اش يک شب مرا خواب نبود/ پس چرا در شادي اش مرا از خود ندانست
هر چه گويم ز اندوه بي پايانم کم است/ دل ما با يادش زنده است و او ندانست...
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط راه هشتم
آخرین مطالب