حكايت آن مسجد كه عاشق كش بود و ...
مولانا از مسجدي حكايت مي كند كه در كنار شهر ري بنا شده بود و هيچ كس جرات نمي كرد شب در آن مسجد بخوابد . هر كس كه تا آن زمان شب در آن جا خوابيده بود ، بامدادان از خواب برنخاسته بود. مردم آن محل تصميم مي گيرند ، يا بر در مسجد بنويسند ، كسي شب در آن مسجد نخوابد ؛ يا شب ها در مسجد را قفل كنند . تا اين كه عاشقي پاكباز گذارش به آن مسجد مي افتد و تصميم مي گيرد كه شب در مسجد بخوابد. اهل مسجد او را برحذر مي دارند و از سرنوشت كساني كه شب در آن جا خوابيده و صبح برنخاسته اند، مي گويند؛ ولي او مي گويد كه عاشق است و آماده ي جانبازي و از مرگ نمي هراسد.
مرگ شيرين گشت و نَقلم زين سرا چون قفس هِشتن پريدن مرغ را 3/3952
سرانجام مرد شب در مسجد مي خوابد و نيمه هاي شب با صداي هولناكي از خواب بيدار مي شود . صدا پنج بار تكرار مي شود ؛ ولي عاشق پاكباز نمي هراسد.
برجهيد و بانگ برزد كاي كيا حاضرم اينك اگر مردي بيا 3/ 4354
با فرياد شجاعانه ي مرد ، طلسم آواز هولناك در هم مي شكند و از سقف مسجد سكه هاي زر فرو مي ريزد. در اين حكايت تمثيلي ، زر استعاره از عنايات الهي است .
آن زري كه دل از او گردد غني غالب آيد بر قمر در روشني 3/ 4365
مولانا ، مسجد را شمع و آن عاشق پاكباز را پروانه مي خواند.
شمع بود آن مسجد و پروانه او خويشتن در باخت آن پروانه خو 3/ 4366
عاشق راستين مجذوب حق است ؛ از هيچ چيز نمي هراسد و با اثبات پاكبازي خويش شايسته ي عنايات الهي مي گردد و با برخورداري از لطف حق به حيات و جاودانگي مي رسد.
نظرات شما عزیزان: