در حكايت ديگر مولانا از « اُستُنِ حنّانه» مي گويد و از آن به عنوان معجزه ياد مي كند ؛ ستوني كه پيامبر هنگام وعظ به آن تكيه مي كرد و براي مردم سخن مي گفت . به تدريج جمعيت كه زياد شد ، مردم تصميم گرفتند براي اين كه در هنگام صحبت پيامبر همگي بتوانند او را ببينند ، براي آن حضرت منبري بسازند. روزي نزد پيامبر آمدند و گفتند : در هنگام صحبت شما همه ي ما نمي توانيم چهره ي مباركتان را ببينيم ؛ به همين دليل منبري برايتان ساختيم تا بر بالاي آن رفته ، براي ما سخن بگوييد. در همين زمان صداي ناله و زاري از ستون بر مي خيزد ؛ ستون به سخن در آمده به پيامبر «گفت جانم از فراقت گشت خون » .
مسندت من بودم از من تاختي برسر منبر تو مسند ساختي 1/2125
پيامبر از آن ستون دلجويي كرده ، مي گويد: مي خواهي به نخلي تبديل شوي تا همه ي مردم از تو برخوردار گردند ؛ يا در آخرت به سروي كه تا ابد سرسبز و جاودان باشي ؟ ستون
گفت آن خواهم كه دايم شد بقاش بشنو اي غافل كم از چوبي مباش 1/2128
مثل هميشه هدف مولانا از حكايت و تمثيل ، بازگو كردن نكته اي و تفهيم معني بلندي است . دراين حكايت اوكشش معشوق را براي رسيدن به حقيقت از همه ي راه ها برتر مي داند.
تا بداني هر كه را يزدان بخواند از همه كار جهان بي كار ماند 1/2130
روي سخن مولانا با استدلاليان است . از نظر او استدلال در راه رسيدن به حقيقت مانند عصاي كوران است و لازمه ي رسيدن به حق داشتن بصيرت است .
با عصا كوران اگر ره ديده اند در پناه ِخلق ِ روشن ديده اند 1/ 2142
پايان سخن اين كه ، استدلال و قياس كه خود از رحمت حق سرچشمه مي گيرد ، اگر مايه ي جنگ و تفرقه ميان جويندگان حق گردد ، بايد كنار گذاشته شود و براي رسيدن به حقيقت بايد فقط از پروردگار مدد جست تا عنايت او شامل حال بندگان گشته راه يابند.
دامن او گير كاو دادت عصا در نگر آدم چه ها ديد از عصي
معجزه موسي و احمد را نگر چون عصا شد مار و اُستن با خبر 1/ 2150 و 51
نظرات شما عزیزان: