گفت روزی دردی کشی بر ساقی میخانه ای
بنشین کنارم تا که شاید بیابی بهر درد من چاره ای
سالهاست بهر یافتن و نوشیدن یک پیاله حال ناب
چرخیده ام با روزگار میخانه ها را بی حساب
اما دریغ از ذره ای
حتی نجستم قطره ای
در این میان از دهان بسیاری از مستان شهر
فهم حاسل این شدم در شراب انداختن بی رغیبی در کوی و دهر
زان پس که پرسیدم ز تو نام و نشان
در کاروانی تک شتر تک ساروان نک مسافر گشته ام سویت روان
خسته بودم ، اما زشوق نوشیدن قطره ای از آن شراب
هیچ احساسی نمانده از خستگی با وجود التهاب
حال گوش کن بهر من جرعه ای از آن می نابت بیار
از آن شراب کهنۀ خونین هفت سالت بیار
ساقی بگفتا در جواب ؛راست گفتند به تو آری چنین است
میخانۀ من از هر لحاظی بهترین است
خمره هایم لبریز از شراب ناب ناب است
اما شرابم بهر تو چون نوشیدن یک جرعه آب است
گر طالب آن حال نابی گوش کن
آنچه می خواهی را نخواهی یافت ؛ فراموش کن
غیر از این باشد روزی درون قبر خویش
نخواهی داشت جز ندامت هیچ راه پس یا که پیش
آنچه میگردی پیش در میان خاطرات است نه شراب
بهر تو فرقی نمانده بین شراب ناب و آب
این مهم نیست آنچه حال می آورد اینک کجاست
تو به دنبال این بگرد آنکه حال می آمد اینک کجاست
چون تو به دنبال شراب نیستی پی حال روز اولی
در آینه فرق آنروز و امروزت ببین ول معطلی
نگاشته شد به قلم هادی اسفندیاری
نظرات شما عزیزان: