این بار ناباورانه به نام خدائی مینگارم که نگاشتن از آن اوست
مشق از اوست و عشق از آن او
درد از اوست و دارمان از آن او
فقر از اوست و صفا از آن او
فقر بی او فقر مرگ است
جان بی او جسم سرد است
این خدای داوود و درد است
این خدای یوسف و ایوب و صبر است
این خدای ناخدای طوفان گرم است
این خدای هادی و شرم است
این خداوند مسیحای شبان است
این همان خداوند شک و گمان است
خداوند من همان الله علی بود
خدای من خداوند نبی بود
خدای من حسین تشنه فرزند علی بود
کاش باشم تا ببینم این خدا را
کاش باشم تا بخواند نام ما را
نمیمانم که میدانم نمیمانم
نه گبرم نه از یوحنا و موسلم
نه چون برگ درخت و طاقت طفلان موسلم
عجم بودم به دریاها و برفش
خجل گشتم به طوفان بلندش
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
نمیدانم چه میکردم
به اشک کودکان بی پدر
یا که نالیدن و گرییدن اندر مرگ پسر
نمیدانم چه میکردم که میدیدم فقرو فحشأ
نمیدانم چه میکردم بهر رزق و نان فردا
عجب صبری خدا داری
عجب ناباورانه تو خدأی
هر چه باشی هر چه هستی تو خدأی و من مخلوق تو
از برای ماهیان در طوق تو
تو خدا باش و شاهی کن
همچو چنگیز مغول هرچه میخواهی بکن
هرچه میخواهی بکن ولی نه بی انصاف
اگر ظالم شودی با انعطاف
تو بسوزان ویران بکن این خانه را
ویرانه کن اتش بزن کاشانه را
اتش بزن اما ببین آن کاخ ضد شعله را
ویرانه کن اما ببین برجهای ضد لرزه را
وای بر تو گر بود آن روز محشر
وای بر ما گر تو باشی قاضی آن روز آخر
بیخیال و خوش نباش ای پروردگار خوش غرور
با وجود ظلم تو دیگر نمیماند بهر ما بیچارگان سنگ قبور
دیوانه و شیدا شدم اواره دنیای پست
یا بکش یا بمیران حرفها بسیار هست
نگاشته شد به قلم هادی اسفندیاری
نظرات شما عزیزان: