سحرگاه است : هوا سرد است،لباس یکی از دوستانم یا بهتر بگویم رفیق قهرمانم،مناسب نیست .
از این بابت نگرانم،نکند لحظهٔ اعدام،لرزش اندامش باعث خوشنودی دشمن شود.
سحرگاه است:سرما بیداد میکند هر دم،چنانچه خوب دیدم از دور،
از دهان یکی از دوستانم یا بهتر بگویم،رفیق قهرمانم،وقت اعدام
زمانی که میگفت:زنده باد ایران،بخار خارج میشد ولی،با همان پیراهن پاره و خونینش،نمیلرزید.
سحرگاه است:برف از آسمان میبارد اینک،
پس از اعدام یکی از دوستانم یا بهتر بگویم،رفیق قهرمانم،تنم لرزید از اینهمه بی خدائی
خوب درک کردم آن زمان این جمله را:
هرکه بامش بیش،برفش بیشتر
هرکه ترسش بیش،ظلمش بیشتر...
نگاشته شد به قلم: هادی اسفندیاری
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط راه هشتم
آخرین مطالب