به اطرافم مینگرم.همه ی میزها شلوغ هستند.هرکدام چهره ی خاصی دارند.مثلا دونفری که در همسایگی میز من هستند با لبخند خاصی صحبت میکنند و یا آن دومرد که ظاهرا از روابط کاری خود فراتر نمیروند و خشک و عصا قورت داده با آن کت و شلوارهای زمخت در حال مکالمه اند.همیشه از کت و شلوار و قرارهای رسمی فراری ام!
پیشخدمت قهوه ام را می آورد.همیشه ترجیح می دادم قهوه ام را تلخ بخورم اما این بار سفارش شکر هم دادم.شاید به خاطر این بود که کم کم باید با تغییر در زندگی ام کنار بیایم.
دو قاشق شکر در قهوه ریختم و شروع کردم به هم زدن قهوه.احساس کردم از صدای برخورد قاشق با تنه ی فنجان خوشم میاید.خنده ای پنهانی کردم و قاشق را از فنجان بیرون آوردم.
به صندلی تکیه دادم و کمی از قهوهی گس در فنجان نوشیدم.
باز هم به اطرافم متمرکز شدم....
زن و شوهری دیدم که در نهایت بی تفاوتی سخن از جدایی و تاریخ طلاق میزدند.
وای خدای من!اینجا مردم مثل لیست نوشیدنی های روی میزم رنگارنگ و متفاوتند.مغزم با هضم این تعارض هاهمیشه آشناست.
بی آنکه متوجه عبور زمان شوم فنجانم را خالی یافتم.
کاش فالگیری اینجا بود تا فالم را از تفاله های قهوه ی ته فنجانم میگفت.
آیا سرنوشت من ورای اینهاست؟؟؟؟؟!؟!!؟؟!
نظرات شما عزیزان: