دهانت را باز میکنی.چنان باز میکنی که آرواره ات به غرچ غرچ می افتد.به ریه هایت فرمان میدهی هوا را ببلعد.حالا هوا میخواهی.می خواهی.حالا.اما شش ها از فرمانت سرباز میزنند.ریه ها جمع میشوند.تنگ میشوند.فشرده میشوندوناگهان انگار از نی نوشابه نفس میکشی.دهانت بسته و لبهایت چفت میشود.تنها میتوانی خرخر کنی.دستهایت پیچ و تاب میخوردو میلرزد.جایی سدی شکسته است و سیلاب عرق سرد بر تنت میریزد و خیسش میکند.دلت میخواهد فریاد بکشی.اگر میتوانستی می کردی.اما برای فریاد زدن لازم است اول نفس بکشی.
پ.ن.بخشی از کتاب بادبادک باز نوشته خالد حسینی وترجمه مهدی غبرائی.
پ.ن.خوندنشو به همه توصیه میکنم.
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط راه هشتم
آخرین مطالب