اما طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسو زانند٬شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد.چنانچه باخودش میگفت٬بسی کوه وبیابان را٬بسی صحرای سوزان را٬بدنبال گلش بوده ویکدم هم نیاسوده که افتادچشم او ناگه به روی من٬بدون لحظه ای تردید شتابان شد بسوی من به آسانی مرا باریشه ازخاکم جداکرد.
وبه ره افتادواو میرفت ومن دردست او بودم واوهرلحظه سرراروبه بالا وتشکرازخدامیکرد٬پس ازچندی هواچون کوره ی آتش٬زمین میسوخت ودیگر داشت دردستش تمام ریشه ام میسوخت٬به لبهایی که تاول داشت گفت:اماچه بایدکرد؟دراین صحراکه آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست.خودش هم تشنه بود اما!!نمی فهمید حالش را.
چنان می رفت و من در دست او بودم،و حالا من تمام هست او بودم،دلم می سوخت اما راه پایان کو؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو؟و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت،که ناگه روی زانو های خود خم شد دگر از صبر او کم شد،دلش لبریز ماتم شد،کمی اندیشه کرد آنگه،مرا در گوشه ای از بیابان کاشت.نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت،اما!!آه صدای قلب او گویی جهان را زیر ورو می کرد،زمین و آسمان راپشت و رو می کرد،و هر چیزی که هر جا بود با غم رو به رو می کرد. نمی دانم چه می گویم،به جای آب خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد بمان ای گل که تو تاج سرم هستی،دوای دلبرم هستی،بمان ای گل...
ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد.